محمدحسینمحمدحسین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

محمدحسين قنــدعســـل مــــــــــــــــن

رفتن به سرزمین عجایب

قند عسل مامانی بعداز برگشت از امامزاده صالح بردیمت سرزمین عجایب که بهت خیلی خیلی خوش گذشت یه سری از وسایل ها رو سوار میشدی و از خوشحالی قهقه میزدی و از یه سری از وسایل ها میترسیدی به خاطر اینکه زیاد تکون میخوردن و همش احساس میکردی که داری میوفتی و زود دست منو میگرفتی بعد از کلی بازی و سوار شدن همه وسایل ها شروع کردی به بهانه گرفتن و من حدس زدم که باید گرسنه باشی به بابایی گفتم که برات ساندویچ بگیره و سیب زمینی که تو هم با ولع تمام شروع کردی به خوردن و نصف بیشتر ساندویچ رو تنها خوردی و نصف دیگه ش هم دادم به داداشی سیب زمینی ها رو هم یه کم خوردی و دیگه سیر سیر شده بودی که بابا رفت و یه شربت خاکشیر هم گرفت که اصلا نزاشتی من بخورم نصف بیشتر اونم...
10 آذر 1392

کار جدیدی که خیلی بهش علاقه داشتی

جیگرم قربونت بره مامان که هر جایی کلید پیدا میکردی فوری میرفتی جلوی در که کلید رو بزاری روش قدت هم نمیرسیدرو پنجه پات وایمستادی تا قدت بلندتر بشه ولی به هر صورتی که بود کلید رو به زور میخواستی بزاری روی در .بعد از گذاشتن کلید روی در من میرفتم میدیدم که کلیدرو به زور کنار قفل گذاشتی توی جای خودش نبود ولی نزاشتی تلاشی که میکنی بی نتیجه باشه. فدای تلاش کردنت بشم من   ...
7 آذر 1392

گلچینی از کارایی که خیلی دوست داشتی

عزیز مامانی یه سری کارا بود که خیلی دوست داشتی انجام بدی و از انجام این جور کارا لذت میبردی یکی اینکه هر جا روسری یا چادر میدیدی فوری روی سرت مینداختی و راه میرفتی اصلا دقت نداشتی راه که میرفتی یهو چون روسری روی سرت بود نمیدیدی جلوی خودت رو یا میخوردی زمین یا میخوردی به دیوار و شروع میکردی به گریه کردن ولی جالب اینجا بود که اصلا دست بردار نبودی و با وجود اینکه گریه میکردی بازم اون کارو انجام میدادی یکی دیگه از کارات نشستن جلوی بخاری بود دست بهش نمیزدی ولی از کنار بخاری بودن و نشستن کنارش لذت میبردی .از کارایی که به اون هم علاقه زیادی داشتی رفتن به زیر مبلها بود خوشت میومد بری لای مبلها و اونجا بمونی خیلی هم دوست داشتی تسبیح یا هر چیزی که دست...
7 آذر 1392

رفتن به امامزاده صالح

پسر مامانی صبح جمعه بود و ما تو خونه بودیم و حوصله مون سر رفته بود که به بابایی گفتم بریم بیرون و یه دوری بزنیم تو همش بهونه میاوردی و گریه میکردی بابایی هم قبول کرد و حاضر شدیم به قول بابایی بریم خیابون گردی .وقتی سوار ماشین شدیم بابا هی تو خیابونا چرخ میزد و اصلا نمیگفت داریم کجا میریم که تو خیابون ولیعصر بودیم که به بابایی گفتم داریم میریم امامزاده صالح و بابایی گفت آره برای بار اولت بود که میبردیمت زیارت امامزاده صالح وقتی رسیدیم خیلی خوشحال شده بودی و همش میخواستی از بغل ما بیایی پایین و شروع کنی به دوییدن که همینجوری هم شد تا از بغلمون روی زمین گذاشتیمت دوییدی و از خوشحالی اینور و اونور میرفتی بعد بابایی بغلت کرد بردت برای زیارت من هم ...
6 آذر 1392

گردش در مشهد به همراه بابایی و داداشی و عمو و علی آقای گل

عزیزکم وقتی که مشهد بودیم از طرف هتل ما رو بردن به برای گردش اونجایی که رفتیم اسمش چالیدره بود خیلی خوش آب هوا بود که ما سوار تلکابین شدیم و رفتیم بالا واسه تماشای منطقه زیبای چالیدره اون بالا هم به همراه بابا و داداش و عمو و علی آقای گل رفتیم و نشستیم واسه خوردن چایی و تنقلاتی که گرفته بودیم یه سری مرغابی و اردک اونجا بودن که توی یه استخر شنا میکردن و تو براشون پفک مینداختی و اونا زود میومدن و پفکارو میخوردن و تو از این کار خوشت میومد و به اردکا نگاه میکردی و ذوق میکردی و میخندیدی توی مشهد که میخواستیم بریم بیرون علی آقای گل بغلت میکرد باهات بازی میکرد و تو هم خیلی علی آقا رو دوست داشتی و در کنارش احساس آرامش میکردی عمو رو هم خیلی دوست داشت...
3 آذر 1392